حرف های یک معلم

تقسیم آموخته های یک معلم

حرف های یک معلم

تقسیم آموخته های یک معلم

شعر - درس اخلاق

سخت آشفته وغمگین بودم ...

به خودم می گفتم :

بچه ها تنبل وبد اخلاقند

دست کم می گیرند، درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

ونخندم اصلا، تا بترسند ازمن

و حسابی ببرند...

خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب،هر طرف می غلتید

مشق ها را بگذارید جلو، زود معطل نکنید!

اولی کامل بود،دومی بد خط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید....خوب، گیر آوردم!!!

صید در دام افتاد، و به چنگ آمد زود

دفتر مشق حسن گم شده بود.

این طرف را می گشت

آنطرف نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا ،اینجا همچنان می لرزید....

"پاک تنبل شده­ای بچه بد"

به خدا دفتر من گم شده آقا اینجا

همه شاهد هستند ، مانوشتیم آقا

بازکن دستت را....

خط کشم بالا رفت،

خواستم بر کف دستش بزنم

او تقلا می کرد چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد.........

گوشه ­ی صورت او قرمزشد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام،بی خروش وناله.

ناگهان شاگردی،در کنارم خم شد

زیر یک میز ،کنار دیوار،

دفتری پیدا کرد...

گفت:آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم،عالی وخوش خط بود

غرق در شرم خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زده بود

سرخی گونه او،به کبودی گروید.....

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند....

خجل و دل نگران، منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند شکوه ­ای یا گله ­ای یا که دعوا شاید

سخت دراندیشه­ ی آنان بودم،

 پدرش بعد سلام..

گفت: لطفی بکنید،وحسن را بسپارید به ما

گفتمش ،چی شده آقا رحمان؟؟؟

گفت: این خنگ خدا

وقتی از مدرسه بر می گشته

به زمین افتاده 

بچه­ ی سر به هوا،یا که دعوا کرده

قصه­ ای ساخته است

زیر ابرو وکنار چشمش،متورم شده است

درد سختی دارد،

می بریمش دکتر با اجازه آقا...

چشمم افتادبه چشم کودک...

غرق اندوه وتاثر گشتم

من شرمنده معلم بودم

لیک این کودک خردوکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر...

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ ، به پدر نیزنگفت

آنچه من از سر خشم،به سرش آوردم.

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلم شده ام...

او به من خوش آموخت ،درس زیبایی را...

بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم

نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود

تا حدود امکان درس هم می خواندند

او به من یاد آورد

این کلام از مولا :

که به هنگامه ی خشم

نه به فکر تصمیم،نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید،گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

ارزش دارد قدردانی را به فرزندانمان بیاموزیم .

ارزش دارد قدر دانی را به فرزندانمان بیاموزیم .

 

این نکته نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد. 

 یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))

جوان پاسخ داد: ((هیچ.))

رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))

جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.))

رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))

جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))

جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))

رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،و سپس فردا صبح پیش من بیایید.))

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جواننشان داد.

جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایشسرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده،و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناکبود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تااو بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و    آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرشیواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:

((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده ایدو چه چیزی یاد گرفتید؟))

جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))

رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))

 

جوان گفت:

1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.

2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشواراست برای اینکه یک چیزی انجام شود.

3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران رابرای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد. هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.

 

یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند،((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خودبی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی،که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند.

اگر این جور والدین حامی هستیم،

آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟

 شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، بهترین امکانات را داشته باشند،تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید خانه را مرتب می کنید ، ظرف ها را می شویید و...، لطفاً اجازه دهید بچه ها نیز آن را تجربه کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند.

این کار برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که               والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد.

مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند ویاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند.

امید که بتوانیم بهترین ها را به فرزندانمان بیاموزیم .

 

 

 

با سپاس بی نهایت

نسرین شهاب پور – آبان ماه 1391

به سلامتی .....

 
* به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیــــــــــــــــــــــــق منه .......
وقتی باختم گفت : من رفیـــــــــــــــــــــــــــقتم ......


*
به سلامتی دریاچه اورمیه...
نه بخاطر اینکه مظلومه فقط به خاطر اینکه هیچ وقتی اجازه نداد کسی توش غرق بشه...
  )

*
به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه ی موهاش ریخته،
به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟
باباش میگه قربونت برم از همه اونا تو خوش تیپ تری ....


*
به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!
*به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که
بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند .
....


*
به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره
به راننده گفت :پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن....!


*
به سلامتی بیل!
که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه.


*
به سلامتی سیم خاردار!
که پشت و رو نداره


*
به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه


*
به سلامتی آسمون که با اون همه ستاره اش یه ذره ادعا نداره
در حالی که یه سرهنگ با سه تا ستاره اش دهن عالم و آدمو سرویس کرده
...
*
به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون میکنن...

*
به سلامتی مداد پاک کن
که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه...

*
به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست
ولی هنوزم شکستن بلد نیست......
*

  بهسلامتی حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن زنگ میزنن ولی هم دیگه رو ول نمیکنن

( با تشکر از دوست عزیزی که این متن را برای وبلاگمون فرستاد )

بدان که هر وقت کسی بدی می کند ، در آن لحظه بیمار است .

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .

علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.

جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است.

و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

شعری که من عاشقشم ؛ فعل مجهول «سیمین بهبهانی »

بچه ها سلام ... صبحتان به خیر
درس امروز ما فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است


در دهانم زبان چو آویزی

در تهیگاه زنگ می لرزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید


ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زآن میان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
د ... جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟


خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران


خشمگین،انتقامجو،گفتم
بچه ها! گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که:نه خانم
درس در گوش ژاله یاسین است

 


باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره  او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره  او


آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود


"فعل مجهول" فعل آن پدریست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت از تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

 

از غم آن دو تن ، دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله او


ناله من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّه غم توست
تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدریست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد؟